به افق خیره میشوم
روزهایم را مرور میکنم
گذشته ام را زیر و رو میکنم
خاطره های تلخ و شیرین در ذهنم رژه می روند
جای قدمهای خودم را در تمام آن روزهای رفته می بینم
اما خودم را پیدا نمیکنم انگار از من جز جای گامهای خسته و سایه ای از یک زن
در سالهای خاکستری چیزی باقی نمانده است.
امروز که به میانسالی رسیده ام دلم میخواهد همه ی آن گذشته را بکوبم و از نو بسازم
اما نمیتوانم و من از این محال ناممکن رنج میکشم
به خودم می پیچم و در خودم مچاله میشوم و مثل کوهنوردی که از صخره های سخت بالا رفته است و منتظر است تا به قله برسد و استراحت کند من همچنان بین آن صخره های سخت به امید آرامگاهی برای آرامش روح مجروح و دل زخمی ام خودم را بالا میکشم اما سنگریزه ای از جریانات سخت و بی پایان زندگی مرا به پایبن میکشاند و تنم را زخمی میکند و من می مانم و یک دنیا تلاش بیحاصل و تنهایی و تنهایی و تنهایی
دلتنگ...
برچسب : نویسنده : farzaneh45 بازدید : 111